انــــــار



شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ 
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم. چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم و امید دلجویی مهرمندانه شما را. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. حالا هم خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.

.

.

.

ای تو با قلبم صمیمی یا حسن

تو کریم بن کریمی یا حسن

داری از زهرا نشان یا مجتبی

مهربانی، دل رحیمی یا حسن

 



سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته.  ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره زنگ می زنم به مامان. بوق اشغال می خورد. مطهره یک خط آبی می کشد روی زمینه کرم رنگ فرش. زینب در ظرف ماش را باز می کند و می ریزدشان. بلندش می کنم و یک قاشق دیگر از سوپ می گذارم دهانش. سوپ را خالی می کند. مطهره دارد روی دست هایش نقاشی می کشد. ماژیک ها را ازش می گیرم. جیغ می زند. شقیقه هایم زق زق می کند. زینب کاسه سوپ را خالی می کند روی فرش. مطهره گریه می کند و ماژیک ها را می خواهد. زینب سوپی را که ریخته با دستش به خورد فرش می دهد. یک آن منفجر می شوم. مطهره را که آویزانم شده به زور از خودم جدا می کنم، می زنم روی دست زینب و سرشان داد می زنم. هردو گریه می کنند و با چهره هایی وحشت زده می آیند به سمتم. دستشان را باز می کنند تا در آغوش بگیرمشان. من دعوایشان کرده ام اما دوباره مرا می خواهند.
.
.
.
خدایا از خشم تو به کجا فرار کنم جز آغوش مهربانی ات.؟



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زیست شناسی فلارد بهترین برای تو ... قهوه هسته خرما در تاخ عثمانی قشم مهندس متین معلمین جوین گهواره گربه لاغری کد تخفیف الوپیک کفسابی سنگ بهترین لوازم آرایشی بهداشتی | ضدآفتاب خمیردندان فوراور